یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو *
*زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای *
*تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. *
* ** یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، *
*تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.. *
*رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی *
*نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان *
*لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. *
*بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های *
*مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند. *
*داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. *
*راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می
زد؟ *
*بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! *
*راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم *
*بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود. *
*قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست *
*شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا *
*فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ *
*مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم *
*برای بیان عشق خود به مادرم و من بود. *
*……**. *
*پس ياد گرفتيد چي كار كنيد ديگه، اگه ببر به شما و همسرتون حمله كرد به *
*زنتون بگيد عزيزم تو فرار كن!!! من مردونه جلوي ببر رو مي گيرم
نظرات شما عزیزان: