قلب يخي من ...
سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, :: 15:52 :: نويسنده : ~ bArAn ~

پیپ های بی توتون
بر آستانه ی در
سایه ای بر تنهایی ام افتاد،
بی آن که به من مجال سلامی دهد،
گفت: عروسم می شوی؟
نه برای آیینه چاره ای مانده بود
و نه برای پاهای من!
بادام بودم به لحظه ی حضور ِ هزار شکوفه بر قامتم!
هزار جوش!
به کدام عالم بودم...فراموشم شد!
گفتم:
بهتر نبود به تک سرفه یی،
با خبرم می کردی از حضور ِغیر؟
غیری نبود انگار...
لایه های برف بر شانه های پهناورش ذوب می شد!
عروسم می شوی؟
اسب ِ سفیدش بر آخور رویاهای که نمی دیدم شیهه می کشید!
پس آمده بود!؟
شاه زاده ی همه ی انتظارات من!
هم او که همه ی جاده ها را با اشک چشم و خون دل،
آب و جاروی قدومش کردم!
گفتم:بهتر نبود،
از تشنه گی یا گرسنه گی چیزی می گفتی به بهانه؟!
به کدام عالم بودم؟
احساسی غریب در رگ هایم با خون تلمبه می شد!
سیال!
گربه ی سیاه،
خوابیده بر رف و این همه گلوله های زرد!
کلاف های کلافه در بی کلافه گی!
زندگی هرگز با یکی بود و یکی نبود آغاز نمی شود!
تو باید کلاغ می شدی سیاه ِ بی نوا
وکبوتران ِسفیدم در نور و لب خند...
سر به کرشمه بالا آوردم تا نگاهش کنم
و خوب می دانستم سایه ها قابل رویت نیستند!
مگر آن ها را در خوابی یا خیالی دیده باشی
و من بی خواب و بی خیال چشم ِ محال می چرخاندم به شناختنش!
حالا دیگر دستانم به وضوح می لرزید...
عروسم می شوی؟
آری! حالا دیگر به وضوح دستانم می لرزید!
دلم و چشمانم!
حالا دیگر گیج تر از همیشه تاب می خوردم بر لحظه!
دو نفس مانده به بی هوشی!
بر سقوطی که انتها نداشت!
می لرزید همه ی وجودم،
بر بذل ِ بخششِ بکارت ِ روحم به حلال هر آیینی!
چرا که مردِ من آمده بود!
می لرزیدم چون دانه ی برف!
تا کی آب شوم بر لحظه کدام نفس شعله ورم...
فارغ شده بودم از یک دم کلاف بود و نبود!
حالا دیگر من بودم، چون او بود!
بی نیاز از تحلیل دل گیر عشق
و تبعید ِ زیباترین احساس مان به دورترین نقاط!
هم آوا با دانه ی لوبیا،
در لحظه ی شکاف ِ درد ِ آخرین گلبرگ هایم!
حالا می توانستم تنها برای خود گریه کنم!
مجالی که هرگز نصیبم نبود!حالا دیگر برای خودم گیج بودم!
حالا دیگر خود ِ خود ِ خودم بودم!
سرمست،
چون باد!
چون برف!
در من هزار آهنگ ناشنیده آواز می شد!
فریبای بقا را به حیرت می سوختم،
در افسانه ی شیرین درد و زایمان
هزار من در من به فریاد لب می لرزاند!
حقیقت این جاست!
این جا!
آهای!!!
ای همه دل های پاکی که در روشنی به دنبال حقیقتید!
حقیقت این جاست! در تاریکی!
در تاریکی های بی شمار ِ جست و جوهامان!
در نمی دانم ها...
سبک بار از هر می دانم ِ حقیری که بار ِ دلم شده بود،
حالا دیگر هیچ نمی دانستم!
نقطه ی ذوبم کجاست؟
در کدام تقاطع؟
نمی دانستم
و چه لذت بخش است اعتراف ِ صادقانه ی نمی دانم!
عروسم می شوی؟
نافم را به نیت او بریده بودند!
می گریخت با جرقه ها،
جرقه های دل آزار ِ پیشم
پس سوال، نفس ِ بن بستِ مطلق بودن نیست!
اطاق خدا بود!
آستانه خدا بود!
آتش خدابود!
برف خدا بود!
من سرشار از خدا بودم
و چه زیبا و اعجاب انگیز است،
 
خالی می شوی از می دانم های حقیر خویش!
پیامبر برف!
پیامبر آستانه!
پیامبر کاج!
کفایت می کند ذهن گرد گرفته ی تو را،
در برابر هم او که تو را خواست!
بودن یا نبودن:
بودن! آری!
لذت بخش تر از مرگ، لذتی بخشیده ایم افسوس!
عروسم می شوی؟
خمارآلوده به سمت آتش چشم خواباندم،
در هذیان های پاک ِ تبی که مرا می ساخت!
دلم مهربانی را می جست!
چونان لبان کودکی که می داند یشم ِ حیاتش کجاست!
تمرکز ریشه ها در ساخت ِ گل برگ!
عروسم می شوی؟
در من،
در دل من هنوز هزار آهنگ می شد سکوت
و من گویی هزار تکه شده بودم!
هزار من،
در سکوت مردانه اش می پیچید
و من ها تکرار می کردند!
سو گند به روشنایی های روحم،
که نجویم حقیقت را
جز به تاریکی!
نا نداشتم به لحظه ی انفجار عطر هزار نرگس
تکرار کن
و من با لب های سنگین ِ سنگی ام تکرار می کردم
آهای!
ای همه ی دل های پاکی که در روشنی به دنبال حقیقتید!
مشکل من نیست که می گویم!
مشکل ِ توست که می شنوی!
من حرف می زنم، چون فاخته که آواز می خواند!
تحلیل کنید آواز فاخته را،
به قدرت ِ سلامت ِ حضور ِ آوازش!
نیک تحلیل کنید و مبادا که به تهمت ناروا
کلاغ را به بد آوایی متهم سازید!
زوزه ی گرگ آیا،
بر کوه سترگ سفید ِ رو به رو ،
مکمل ِ لذت تماشایتان نیست؟
عروسم می شوی؟
به مه غلیظ خیره شو
و به سکوت جواب بده طعنه ی گرگ را،
که بر دوش من رسالت شنیده یی جایی!
کش می آمد کلمات،
در گریز از شرم کلمه بودن خویش گوییا!
چشم ها را گرد کن و زبان به شکلک بیرون بیاور،
تا بل بخندد کودک ایستاده بر عرشه!
هر چند که به یقین،
عالم به غرق ِ ناگزیر ِ این کشتی باشی!
عروسم می شوی؟
نه پیرمرد،
نه جوان!
نه زشت بود،
نه زیبا!
همان بود که باید!
پندار که فرشتگان در رفت و آمد یک خلقت ِ شگفتند!
بی هوشی ِ من بود، یا خوابی به بی هوشی؟
عالم می کوبید در کوبش آن همه طبل و او منشور می خواند:
جهیزت عشق
به پاس مهریه ات که جاودانگی است!
و گفت:
همه ی دریاها از آن تو
یک کوزه آب از آن من!
همه ی کوه ها از آن تو،
یک صخره از آن من!
همه ی جنگل ها از آن ِ تو،
یک گل دان از آن ِ من!
راضی نمی شوی اگر...
جهان و هر چه در اوست از آن ِ تو،
تنها یک ستاره از آن ِ من!
روا مدار که بمیرم
و ندانم به کدام آیینم!!
سر که از گره دستان برداشتم،
جز تاریکی هیچ کس در آن جا نبود!
من بودم و
آتشی که می سوخت
و آستانه یی که قاب ِ سیاه بود از شب!
پس آغوش باز کردم
و با همه ی وجود او را در آغوش فشردم!
آتش را
دل به دل،
پیشانی به پیشانی...
آن گاه به خود آمدم
که مشتی خاکستر بیش نبودم!
آری! این چنین بود،
حکایتِ شب ِ زفاف ِمن و فلسفه!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پيوندها



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 50
بازدید هفته : 56
بازدید ماه : 233
بازدید کل : 111925
تعداد مطالب : 91
تعداد نظرات : 37
تعداد آنلاین : 1



خبرنامه وبلاگ:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید



این سایت را حمایت می کنم
نام شما :
ايميل شما :
نام دوست شما:
ايميل دوست شما:

Powered by 20Tools
این سایت را حمایت می کنم