قلب يخي من ...
یک شنبه 1 مرداد 1391برچسب:, :: 20:33 :: نويسنده : ~ bArAn ~

داشت دفترمشقش را جمع می کرد.چشمش افتاد به روزنامه ای که مادر روی آنبرای همسایه ها سبزی پاک کرده بود.تیترش یک "سه" بود با بینهایت "صفر"جلوش.عدد "سه"ناگهان او را از جا پراند.
- بابا، پس فردا با بچه هایمدرسه می برنمون اردو. سه هزار تومن می دی؟
بابا سرش رابلندنکرد.باصدایی آرام گفت:فردا یه کم بیشتر مسافر می برم، سه هزار تومن هم به تومیدم.
با وعده شیرین بابا خوابید.
صبح زود، رفت کنارپنجره. پرده را کنار زد. باران ریزوتندی می بارید.قطره هایباران برای رسیدن به زمین مسابقه گذاشته بودند. بند دلش پاره شد:آخه توی این بارونکه مسافر سوار موتور بابام نمی شه.
اشک توی چشمهایش حلقه زد. از پشت پنجره آمد کنار. یک قطره اشک از روی صورتش چکید روی یکی از بینهایت "صفر"هایی که جلوی عدد"سه" رژه می رفتند



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پيوندها



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 79
بازدید هفته : 102
بازدید ماه : 217
بازدید کل : 112144
تعداد مطالب : 91
تعداد نظرات : 37
تعداد آنلاین : 1



خبرنامه وبلاگ:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید



این سایت را حمایت می کنم
نام شما :
ايميل شما :
نام دوست شما:
ايميل دوست شما:

Powered by 20Tools
این سایت را حمایت می کنم